خاطرات پزشکی دوران دفاع مقدس
خانم توانا از جمله زنان فداکارى است که همواره حضورى موثر در جبهه ها داشته است. یکى از دوستانش مى گوید او را از عملیات فتح المبین به خاطر دارد، زنى متواضع که از تهران به شوش اعزام شده بود و در تخت مقابل من در اورژانس کار مى کرد. بعد از پایان عملیات از زبان رییس بیمارستان شنیدیم که او«مدیر کل دفتر پرستارى و مامایى کشور» است، اما در همه عملیات ها گمنام، حاضر مى شود و اجازه نمى دهد دیگران او را بشناسند.
«نرگس توانا» در طول هشت سال دفاع مقدس به عنوان مدیر کل پرستارى کشور مسوولیت سنگینى را به عهده داشت. او مى توانست در وزارتخانه و در پشت میزش بماند، اما همیشه با شنیدن مارش عملیات، تهران و وزارتخانه را رها مى کرد و ساک کوچکش را به دست مى گرفت و خود را به جبهه مى رسانید. او مثال عینى تمام پرستاران زحمتکش و فداکارى است که در طول جنگ، شبانه روز به نجات و به مداواى مصدومین و مجروحین مشغول بودند.
از خانم توانا تقاضا کردیم که از خاطرات سال هاى جنگ براى ما بگوید. ایشان که هنوز هم مانند گذشته، افتاده و فروتن است به سختى حاضر به گفت وگو شد و بالاخره پس از گذشت سال ها لب به سخن گشود و ما را محرم روزهاى مقاومت و دفاع کرد.
خانم توانا در گفت وگو با ایسنا، این گونه روایت مى کند: من بلافاصله بعد از دیپلم در سال ۵۲ لیسانس پرستارى ام را از «دانشکده مامایى دانشگاه تهران» گرفتم و در بیمارستان امام خمینى(ره) مشغول به کار شدم و از همان سال ها در انجمن اسلامى بیمارستان فعالیت مى کردم.
مسوولیت «مدیر کل پرستارى» را در سال ۵۹ پذیرفتم و تا پایان جنگ هم این مسوولیت را به عهده داشتم.
اولین بار شهریور ۵۹ همراه با یک اکیپ پزشک به سنندج رفتم. از سنندج هم به قصر شیرین رفتم. شهر، خالى از سکنه بود و ما در بیمارستانى به نام«قرنطینه» بودیم. همان محلى که قبلاً زائران کربلا به آنجا مى رفتند. بیمارستان خاصى بود. زیر زمین هاى بزرگى داشت.
مجروحان را به آنجا مى آوردند و ما آنها را درمان مى کردیم، چند روزى از شروع جنگ بیشتر نمى گذشت. بعد از آن هم مرتب به جبهه مى رفتم تقریباً در همه عملیات ها حضور داشتم.
کسى از بین اعضاى خانواده یا اطرافیان با رفتن من به جبهه مخالفت نمى کرد، مادر من یک زن بى سواد بود، اما عاشق اسلام و امام بود و اعتقاد داشت وقتى جبهه احتیاج به نیرو دارد و دخترش هم پرستار است و مى تواند کمک کند، باید به جبهه برود. نه تنها مرا منع نمى کرد بلکه مى توانم بگویم مشوق من براى رفتن به جبهه بود.
آن زمان تعداد محدودى از خانم ها به جبهه مى رفتند. ما یک خانواده مذهبى- سنتى بودیم و قبل از انقلاب هم در جلسات مذهبى شرکت مى کردیم. از حکومت شاهنشاهى متنفر بودیم، از فساد و بى بند و بارى زمان شاه بدمان مى آمد. وقتى انقلاب پیروز شد خودمان را مسوول مى دیدیم و براى حفظ انقلاب حاضر به هر کارى بودیم.
در زمان رفتن به جبهه نگران مجروحیت، اسارت یا حتى کشته شدن نبودم، چون معتقد بودم هر آنچه خدا بخواهد مى شود. البته از خدا خواسته بودم که حافظ حیثیت من باشد. به هر حال ما مردم ایران نسبت به ناموس و حیثیت خودمان حساس هستیم. به هر صورت به خدا توکل کردم و رفتم.
من به دلیل اینکه پرستار بودم و وجودم در علملیات ها موثر بود به جبهه مى رفتم. اما اصلا نگاهم به این موضوع تنها محدود به حضور مستقیم نبود. امام خمینى(ره) فرمودند: «از دامن زن مرد به معراج مى رود» شاید این سخن زیباترین و کامل ترین تعریف از نقش زنان باشد، اگر زنان در زمان جنگ مسوولیت اداره و امنیت خانواده را بر عهده نمى گرفتند مردها با چه اطمینانى به جبهه مى رفتند؟ زنان ما در آن سال ها سر تا پا مسوولیت و فداکارى بودند، فرقى نمى کرد در کجا باشند؛ در جبهه یا در پشت جبهه.
در طول انقلاب و جنگ، زنان وظایف خودشان را انجام مى دادند. آنها خودشان را قیم انقلاب و اسلام مى دانستند. در همه کارها یار و پشتیبان امام بودند. علت این موضوع هم آن ارزشى بود که امام به حرکت مثبت زنان مى دادند.
اگر خدا قبول کند؛ تقریباً در همه عملیات ها بودم. در اداره پرستارى و مامایى در راس کار بودم. رفتن من به جبهه الگوى خوبى براى دیگران بود و انگیزه اى مى شد که بقیه دوستان هم راهى جبهه بشوند. کار من فوق العاده سنگین بود و بعد از انقلاب تحولات زیادى رخ داده بود که هنوز نیازمند تلاش نیروها بود تا به یک وضعیت ثابتى برسد. ما در وزارتخانه، ستاد مصدومین و مجروحین را تشکیل دادیم و از همانجا اعزام نیرو داشتیم. من عضو تیم اضطرارى بودم که یک سرى از نیروهاى داوطلب در آن بودند. به محض اینکه مطلع مى شدیم که عملیاتى در شرف وقوع است؛ همه آماده و حاضر حرکت مى کردیم. من یک ساک کوچک داشتم که همیشه آماده بود. آن را برمى داشتم و خودم را به بیمارستان هاى منطقه مى رساندم. خیلى از دوستان خوب ما هم این وضع را داشتند و بارها پیش آمد که نصف شب با آنها تماس مى گرفتیم و آنها بدون داشتن حکم به سمت جبهه مى رفتند.
خیلى از پرستارانى که براى کمک به جبهه مى رفتند بچه هاى کوچک هم داشتند. اما وقتى نیاز به کمک بود با تیم هاى پزشکى به جبهه مى آمدند. دورى بچه هایشان بسیار سخت بود، اما تحمل مى کردند چرا که وظیفه خودشان مى دانستند که به مجروحین کمک کنند.
عملیات فتح المبین براى من یک عملیات فراموش نشدنى است. ما از تهران خودمان را به دزفول رساندیم. از آنجا با مینى بوس هاى گل مالى شده، ما را به بیمارستان شوش بردند. این بیمارستان را به شکل اورژانسى براى همان عملیات آماده کرده بودند. فاصله بین اتاق هاى اورژانس و تزریقات و پانسمان را با پلاستیک جدا کرده بودند. یادم مى آید که کف خوابگاه خواهران را چون تازه ساخته بودند خیس بود و جاى کافى هم براى همه ما نداشت. با شروع عملیات، مجروحان زیادى را به آنجا آوردند و من تا آن زمان جراحت هایى به این شدت ندیده بودم.
یک روز مجروحى را آوردند که فک پایینش به صورتش آویزان بود. یک پایش از ران قطع شده بود و از چند قسمت بدنش به شدت خونریزى داشت و قاعدتاً در چنین وضعیتى باید دچار شوک مى شد؛ اما خیلى عجیب بود که این مجروح با آن وضعیت حرف مى زد و مرتب مى گفت: من چیزیم نیست شما به دیگران برسید! از نظر پزشکى یک ذره خونریزى باعث شوک آدم مى شود اما این مجروح که عشق در وجودش موج مى زد؛ حرف هم مى زد. حدود ۳۰ سال سن داشت و از روحیه بالا و عجیبى برخوردار بود. او را به اتاق عمل بردیم فکش ترمیم شد و پایش هم به طور کامل قطع شد. بعد از به هوش آمدنش هم روحیه خوبى داشت.
اگر در میان خاطرات جنگ، ما کمترین خاطرات را از پزشکان و پرستاران داریم، علتش این است که کسى از ما خاطره نخواست. زمان جنگ که به عملیات مى رفتیم و برمى گشتیم کسى از ما نمى پرسید آنجا هوا گرم بود یا سرد؟ اصلاً کسى به ما نگفت خسته نباشید! دریغ از یک تشکر زبانى خشک و خالى، خوب در چنین وضعیتى به نظر شما خاطرات پرستاران جمع مى شود؟ تعجب نکنید! هیچ کارى چه به شکل شفاهى یا کتبى یا در قالب قوانین حمایتى براى پرستاران انجام نشد.
بالافاصله پس از اتمام جنگ ستاد مجروحین و مصدومین تعطیل شد و حتى تعداد زیادى فایل از آمار مجروحین و مصدومین شهدا بود که آنها را به زیر زمین وزارت بهداشت، زیر پل حافظ نه ساختمان جدید، در یک پارکینگ ماشین هاى وزارتى در یک اتاق تاریک و نمناک گذاشتند. من با یکى دیگر از دوستان که از افراد اصلى ستاد بود؛ رفتیم فایل ها را باز کردیم تا آمار آنها را تنظیم کنیم، یک روز یک نامه روى میز ما گذشتند که ضمن تشکر از این کارى که انجام مى دادیم با توجه به اینکه جنگ تمام شده دیگر نیازى به این کارشما نیست.
ما در قبال آن کار که در واقع ثبت اطلاعات مهمى بود حتى اضافه کارى نخواسته بودیم اما با یک نامه از ما خواستند که به کارمان ادامه ندهیم.
ما براى خدا به جبهه رفته بودیم و هیچ وقت پشیمان نمى شویم. من بهترین سال ها و روزها و ساعات عمرم را در آنجا گذراندم که با هیچ چیز قابل مقایسه نیست. همه پرستاران هم با این انگیزه در جنگ شرکت کردند، اما وظیفه مسوولین وزارتخانه بود که قدر این فداکارى ها را بدانند. من به عنوان مسوول نیروها خیلى پیگیرى کردم. تا مجلس هم رفتم تا کارى کنم اما از سوى نمایندگان زن آن دوره هم حمایت نشدیم. من در جاهاى دیگر گفته ام این جا هم مى گویم: وزارت بهداشت براى سلامت جامعه خیلى تلاش مى کند اما هیچگاه به فکر سلامت جسمى و روحى و روانى شاغلان خودش نیست. امیدوارم مسوولین، این مصاحبه را بخوانند و فکرى براى حقوق تضییع شده پرستاران جبهه و جنگ کنند.
یکى از چیزهایى که واقعاً از جبهه به یاد ماندنى است و از خاطرم نمى رود این است که مجروحان جنگى قدرت بالایى در تحمل درد داشتند. من حدود ۴۰ روز مسوول «نقاهتگاه قدس» در عملیات بیت المقدس بودم. مجروحان زیادى داشت که باید تحت مراقبت و درمان ما قرار مى گرفتند. من کمترین مسکن را مصرف مى کردم، خودم تعجب مى کردم که مجروحى با آن شدت جراحت، چطور مسکن قوى نمى خورد و با صبر و بردبارى درد را تحمل مى کند.
معمولاً عملیات ها خیلى طولانى نبود و در آن مدت محدود همه ما شبانه روز مشغول بودیم. اما اگر کمى بیکار مى شدیم صداى بچه ها در مى آمد. همه راغب بودند که تمام وقت کار کنند. خواهران ساعت هاى غیر کارى را دعاى توسل و دعاهاى دیگر مى خواندند و مرتب در حال دعا و نیایش براى پیروزى رزمندگان بودند.
در یکى از عملیات ها مسوول ستاد امداد مرا صدا زد که خانم توانا بیا و این نامه پرستاران و امداد گران زن اعزامى قم را بخوان! آنها یک نامه سرگشاده نوشته بودند. ماجرا این بود که آن عملیات طولانى شده بود و مجروحینى که از جبهه مى آوردند معمولا در اثر اصابت مین پایشان را از دست داده بودند؛ خانم ها نامه نوشتند که ما حاضریم روى مین ها تکه تکه شویم؛ نیروهاى مرد باید در جبهه باشند حیف است آنها روى مین بروند؛ لطفا براى خنثى کردن مین از ما استفاده کنید. همه آنها پایین نامه را امضا کرده بودند.
مسوول ستاد امداد و درمان عصبانى بود که این خانم ها ناقص العقلند که این نامه را نوشته اند! من هم گفتم: نامه آنها چه اشکالى دارد؟ آنها با صداقت از شما اجازه رفتن به خط و خنثى کردن مین را دارند. مسوول ستاد گفت: خانم توانا اگر اینها براى این کار بروند و دست و پایشان قطع شود ما چطور خودشان و دست و پاى قطع شده شان را به پشت جبهه برگردانیم؟ من هم خندیدم و گفتم: بگذارید دست و پاهایشان همانجا بماند.
این را نقل کردم که بدانید آن ایام، ایام خاصى بود. روابط انسانى تعریف دیگرى داشت. شاید نقش حضرت امام خمینى(ره) بود، شرایط زمان بود اما یک تجربه اى بود فراتر از هر تجربه اى که به راحتى به دست نمى آید، خوشحالم که با وجود همه بى مهرى ها و بى توجهى ها تا پایان جنگ و تا آخرین روز در جبهه حضور داشتم و تکلیف خودم را انجام دادم، اما باید بگویم حق پرستاران ادا نشد. این موضوع، خاص امروز و دیروز نیست؛ همیشه نسبت به این شغل و این قشر از زنان بى توجهى شده است. البته بعد از انقلاب تحولاتى انجام شد ولى در همین حد هم در خور کارى که پرستاران انجام داده اند نیست.
ما بعد از انقلاب روز پرستار را از تولد فلورانس نایتینگل به روز تولد حضرت زینب(س) تغییر دادیم. علت این کار الگو قرار دادن حضرت زینب(س) و توجه به این شغل پرزحمت و سخت بود. تا اندازه اى هم موفق بودیم اما هنوز خیلى با وضعیت مطلوب فاصله داریم.
منبع :http://www.javandaily.ir/